روز دادگاه
امروز روز دادگاهمونه. اومدم جای همیشگی نشستم روی نیکمت چوبی و به دشت روبروم نگاه میکنم. امروز یه روز آفتابیه، خرگوش ها رو میبینم که این طرف و اون طرف میرند، صدای پرنده ها رو میشنونم و صدای برگهایی رو با وزش نسیم تکون میخورند. هر از گاهی یه نفر از پشت سرم رد میشه... و من نگران ... امروز روز دادگاه هست. قراره وکیلمون یه حکمی بگیره که وقتی میام ایران بی حرف و حدیث دو هفته باران پیش من باشه ! یعنی در خواست از این کمتر هم میشه ؟ یعنی من اجازه دارم حداقل یه خواسته رو داشته باشم ! زنگ زدم خونه مادر بزرگت که صدات رو بشنوم گوشی رو قطع کردند! خیلی دلم شور میزنه. یعنی چه اتفاقی افتاده؟ چرا نذاشتند من صدات رو بشنوم؟
دفعه پیش که اومدم ایران اوایل زمستون بود تاریخش رو یادم نمیاد. پدرت نمیذاشت تو بیای پیشم! با کلی ناراحتی دعوا و گریه های تو رضایت داد از ده روز، پنج و شیش روزش رو با من باشی! برای همین این دفعه اقدام قانونی کردیم که با حکم دادگاه بتونیم دو هفته ی رو که ایران هستیم رو با هم باشیم. خدا کنه موفق باشیم.
خدایا یه معجزه میخوام یه اتفاقی که کلا حضانت باران رو به من بدند، چشمام رو بستم زیر آفتاب گرم نسیم خنک میخوره به صورتم،خدایا... کمکمون کن...