بارانباران، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 20 روز سن داره
آرمانآرمان، تا این لحظه: 4 سال و 10 ماه و 7 روز سن داره

قطره باران

باران ببار که من تشنه باریدنت هستم...

بازم کلاس زبان

اینم از کلاس زبان مامان مریم و من همچنان در حال درس خوندن ! کلا معتقد هستم ز گهواره تا گور دانش بجوی😜 خودکارهای خوشگم رو میبینی عاشقشون هستم تو بهم دادی !❤️   ...
28 شهريور 1402

ناهار روز بدون ماشین

امروز بعد از صحبتی که با هم داشتیم. من رفتم پیاده روی جات خیلی خالی بود عزیز دلم.تنهایی  رفتم سمت جنگل و ۶ کیلو متر پیاده روی تند کردم!  برگشتم خونه و یه ناهار خوشمزه درست کردم به اسم کیش لورن 🙂 واقعا جات خالی بود که خیلی خوشمزه شده بود و چون هوا خوب بود تو بالکن ناهار خوردیم و بلاخره یادم بود که برات عکس بگیرم ! خیلی خوشحالم که فراموش نکردم 😃 چون همیشه بعد از تموم کردن غذا یادم میفته 🤪 ...
26 شهريور 1402

تولد الکی

عجب تولدی ! 😆  واسه آرمان یه تولد الکی تو مدرسه گرفتیم ! و یه تولد الکی هم هم تو خونه. متاسفانه دستمال سفره هایی رو که خریده بودم جا گذاشتم تو خونه 🙄 ولی پای سیبش خیلی خوشمزه بود!  سر شمع فوت کردن هم دعوا بود همه چند سری می خواستند فوت کنند ! خلاصه خیلی تولد های ساده  با مزه خنده داری بود !  اینجا هم آقا آرمان ازم خیار خواست فکر کم میخواد بخوره آخه عاشق خیاره، گفت نه میخوام بزارم تو چشمام ! 😜 دخترا می‌کنند ولی من می خوام بدونم چه جوریه ! 😂 چند ثانیه رو چشماش نگه داشت  بعد حوصلش سر رفت گفت بسه ، دیگه می خوام بخورم 😆 ...
23 شهريور 1402

ماسک بازی

از دست تو دختر ! و شیطنت های دخترونت😜 قربونت این ادا ها 🥰 این عکسها مربوط میشه به همون موقع که گوشوارت رو گم کردی  😆 خدا رو شکر بعدش پیدا شد 🙏🥰 ...
19 شهريور 1402

بروکانت

سلام دختر عزیزم خوبی قشنگم؟ خیلی دلم برات تنگ شده و به یادت هستم یه کم سرم شلوغ بود این روزا برای همین نتونستم بهت پیام بدم. امیدوارم خوب باشی. این روزا اینجا هوا گرم شده و برنامه های خیابونی زیادی گذاشتند . امروز رفتیم بیرون و آرمان هم کلی بازی کرد. یه سری عکس برات میزارم بعضی هاش مال امروزه و بعضی هاش برای هفته های پیش.بیشتر دور و بر خونه هستند و عکس های آخر مرکز شهر(گراند پلاس) هستند. اینجا کلیسا هست رفته بودیم مراسم ختم یکی از همسایه ها که چند روز پیش فوت کرده بود. آرمان در حال آب بازی  اومدم از آرمان عکس بگیرم بین بچه ها گم شد!  ...
18 شهريور 1402

شروع مدرسه

آرمان و الکساندر  آرمان در حال بازی با دوستاش  آرمان و آنیا  بیانکا اولین روز بود که بدون اونیفورم مدرسه میرفت خیلی ذوق داشت و تیپ زده بود !  آقا آرمان هم میگفت من میخوام دراز بکشم😆 نمیخوام راه برم ! مجبور شدم با کالسکه ببرمش 🙄 و طبق معمول جای تو خالی و دل من پر از حسرت و نفرین و لعنت به پدر دیکتاتور و بی شعور تو. مطمئن هستم که جوابش رو به زودی میگیره بهم الهام شده 🙏 ...
7 شهريور 1402
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به قطره باران می باشد