مرکز خرید
سلام عزیز دلم شنبه گذشته خانوادگی رفتیم یه مرکز خرید. ناهار خوردیم و یه دوری زدیم. ارمان نخوابیده بود برای همین خیلی بد قلق و غرغرو شده بود. کلا رو مخ بود تا بلاخره بد از کلی اذیت کردن خوابش برد و خوابید . من خیلی دلم هواتو کرده بود. یواشکی گریه میکردم. وقتی تو مغازه ها به لباسا نگاه میکردم بغض خفه ام میکرد. ما مادر و دختر در حسرت با هم بودن و مادر و دختری خرید کردن هستیم... چقدر دلم می خواست پیشم بودی نظر میدادی و با هم خرید میکردیم 🥺
بی صبرانه منتظر آزادی مون هستم 🙏🙏
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی