کوچولوی بیمار
امروز برای نهار مهمون داشتیم. مامانی بی حوصله بودی، تب داشتی. خیلی دلم برات سوخت . هم خودت اذیت شدی هم منو اذیت کردی. از بغلم پایین نمی اومدی !!! دیشب که خوب نخوابیدی، امروز هم خیلی گریه کردی.
با هزار بدبختی تونستم بخوابونمت. همیشه وقتی مهمون داشته باشیم، تو سر حال و خوشحال هستی. با مهمونا صحبت میکنی ، شیرین زبونی میکنی، اسباب بازی ها تو میاری پهن میکنی وسط خونه،اتاقت رو نشون میدی. خلاصه با همه زود ارتباط برقرار میکنی. من این اخلافت رو خیلی دوست دارم. ولی امروز مریض شدی و همه ناراحت شدند. وقتی مریض میشی مثل چسب میچسبی به من. لب به غذا نمی زنی. بعدش هم ! اصلا دارو هات رو نمی خوری !!! این از همه چی بیشتر ناراحتم میکنه. بعد از رفتن مهمونا با کلی سعی و تلاش دارو هات رو ریختم تو شیشه ات با اب انبه (!) رضایت دادی بخوری. بدون صبحانه وناهار و شام خوابیدی. روز سختی داشتم مهمون داری با بچه مریض ! ولی خدا رو شکر دیگه تب نداری !