۸فروردین ۹۷
ده روزه که صدات رو نشنیدم ! چه جوری دارم طاقت میارم؟ میرم جلوی آینه به خودم میگم چاره ای نداری باید قوی باشی ! سعی میکنم قوی باشم محکم باشم ولی انگار همش یه چیزی تو دلم فرو میریزه! یعنی الان کجایی ؟ داری چیکار میکنی؟ حتما خیلی دلت واسم تنگ شده ؟! آره؟ عزیز دلم، عشقم، عمرم فکر نمیکردم بی هم زندگی کنیم... یه باره بچه ام رو ازم گرفتند و من هیچ کاری نمیتونم بگیرم... ما که هر لحطه با هم بودیم...همش به لحظه های با هم بودنمون فکر میکنم به باهم خوابیدنمون، شبا برات قصه میگفتم عاشق قصه بیلی بنا بودی! چون بیلی بنا خونه رو قرمز رنگ میکرد ! میگفتی مامان ما هم خونه مون رو قرمز کنیم هر شب قصه بیلی بنا رو میخوندیم ! هر چه میگفتم مامان بیا قصه های دیگه رو هم بخونیم میگفتی نه! پس دو تا قصه بخون اول بیلی بنا بعد یه قصه دیگه☺ بارانم یادته شبا چقدر چونه میزدی؟ مامان میشه امشب سه تا قصه بخونی؟ و من هم خسته ! میگفتم نه مامان خسته ام، فقط دو تا قصه! کاش سه تا قصه واست می خوندم...
چند وقت پیش وقتی بهت زنگ زدم بهم گفتی مامان میخوای برات قصه بخونم؟ یه قصه برام خوندی از اول تا آخرش. گفتم باران خیلی خوب میخونی قبلا تمرین کردی گفتی نه مامان دیگه با سواد شدم بلدم خوب بخونم!
آخ باران جیگرم داره میسوزه...
پ ن : این عکس مربوط میشه جشن نوروز اسفند۹۴ مهد نگین