خواهرانه
🍇🍇🍇🍇🍇🍇🍇🍇🍇🍇🍇🍇🍇🍇🍇🍇🍇
من وقتی اومدم اینجا به این امید اومدم که تو هم بعد چند ماه میای پیشمون و اینجا با هم یه خانواده صمیمی میشیم.خانواده ای که همیشه آرزوش رو داشتیم. وقتی برای اولین بار بهت گفتم باران دوست داری یه خواهر داشته باشی دوست داری خانواده باشیم؟دوست داری بیانکا خواهرت باشه؟ کلی ذوق کردی! برق چشمات تو اون لحظه رو هیچ وقت یادم نمیره. اخه همیشه ناراحت بودی میگفتی چرا من خواهر ندارم ؟چرا ما تنها هستیم و خانواده نیستیم؟ ... سه سال از اون روز گذشته...
عزیز دلم الان اینجا هممون منتظر تو هستیم.هممون برای اومدن تو دعا میکنیم. بیانکا هر روز از من میپرسه : "پس کی باران میاد؟ چرا بابای باران نمیزاره باران بیاد پیش ما؟!! من باران رو میخوام! من خواهرم رو میخام...." من بغلش میکنم و میگم منم دلم باران رو می خواد ... یه عروسک هدیه گرفته بود میگفت باران صداش میکنم تا باران بیاد ! میدونی بیانکا گاهی شبا پیش ما میخوابه. من دوس دارم بخوابونمش همون طوری که تو رو می خوابوندم. وقتی کنارش دراز میکشم نوازشش میکنم میگم خدایا کی میشه باران بیاد و این حسرت تموم بشه...
🍇🍇🍇🍇🍇🍇🍇🍇🍇🍇🍇🍇🍇🍇🍇🍇🍇
🍇🍇🍇🍇🍇🍇🍇🍇🍇🍇🍇🍇🍇🍇🍇🍇🍇
پ ن: این عکس مربوط میشه به تابستان نود و چهار اولین باری که من و تو علی و بیانکا رو دیدیم.